دندانهاي هلال درخشيد. پس نگراني امام براي اين بود. با خوشحال گفت: « ناراحت نباشد». اندازه يك سال گندم داريم شايد هم بيشتر.»
امام لحظهاي صبر كرد. به طرف پنجره رفت. آفتاب به چهرهاش تابيد. گفت: «هر چه گندم داريم ببر در بازار بفروش».
هلال فكر كرد بد شنيده است. جلوتر رفت. پرسيد: چكار كنم، سرورم؟!.»
- گفتم هر چه گندم داريم ببر بفروش.
هلال با تعجب به امام نگاه كرد. چه ميشنيد. او به قيمت زيادي چند كيسه گندم خريده بود. گفت: آقا: آقا، مگر نميدانيد اگر گندم ها را بفروشيم، ديگر نميتوانيم بخريم.»
امام به طرف او آمد. چيني بر پيشانياش نشسته بود. هلال ميخواست چيزي بگويد، امام گفت: «مردم چكار ميكنند؟»
هلال لب هايش را بر هم فشرد. فكري كرد. بعد از لحظهاي گفت: «هر روز نان خود را از بازار تهيه ميكنند. در بازار هم گندم و جو را در هم ميفروشند. بعضي نان جو ميخرند»
امام آهي كشيد. جلو آمد. گفت: «گندم ها را بفروش. از فردا براي ما هم از بازار نان بخر.»
هلال به چهره امام صادق نگاه كرد. او نميفهميد چرا امام اين كار را ميكند. امام همان طور كه در اتاق قدم ميزد، ادامه داد: اكنون شرايطي است كه مردم ديگر هم ندارند. ما نميتوانيم كاري كنيم كه آنها مثل ما نان گندم بخورند، ولي ميتوانيم با آن ها هم درد باشيم.»
سخنان امام براي هلال تازگي داشت. به ياد التماس هاي پيرزن افتاد. حس كرد امام را خيلي دوست دارد. آهسته از اتاق بيرون رفت.
منبع:
بحار ، ج 11، ص 5
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
امروز یکشنبه 29 دی 1392,